یه چیزی هست که چند وقتی ی خیلی روی دلم سنگینی می کنه...شده دردی که هر چی بهش فکر می کنم بیشتر به هم می ریزم...
شدیدآ درگیر فلسفه ی زندگی شدم...حق و باطل...این که کی خوبه؟ کی بد؟ کی راست می گه؟کی دروغ؟
اصلاَ گاهی اوقات در خوب و بد بودن مسائل هم می مونم!!!
یه مدتی هست که ذهنم پر شده از حرفا و عقاید مختلف و خیلی به همشون فکر می کنم...تمام سعی ام اینه که بدون تعصب قضاوت کنم، اگه بتونم؟
امروز حرفای استادم که شدیداً محکم و متعصب از عقایدش دفاع می کرد باعث شد بیشتر توی فکر بروم..هرچند من آخرش هم نفهمیدم تو این مملکت کی رو قبول داره؟با یه بخشی از حرفاش موافق بودم اما بیشتر حرفاش جای فکر داشت!!!
این روزا کار همه ی ما شده کوبیدن...اسم این کوبیدن رو هم می ذاریم نقد...در حالی که هنوز معنی نقد رو نمی دونیم!به اسم دلسوزی برای این آب و خاک هر چی دلمون می خواد می گیم، هر کاری دوست داریم انجام می دیم بعد با برچسب وطن دوستی و میهن پرستی توجیحش می کنیم...
قاعده تعیین می کنیم اما خودمون و افراد مورد علاقه مون از این قاعده مستثناء هستن...
دست اخر هم هر کی که امکانش رو داره و به یه جایی می رسه حرف از رفتن می زنه ومی ره و این اوج وطن پرستی!!!
باید بمونیم و همه چیز رو درست کنیم...مام وطن به من وتو احتیاج داره اما نه تنها، با هم ...نه متعصب،منطقی...
نمی دونم بگم امیدوارم یا نه؟
هنوز پراز تردیدم !
خیلی حرف دارم اما فعلاً دیگه نمی تونم بنویسم!
پ.ن: تصمیم داشتم درباره سفرمون به همدان بنویسم اما مینای عزیز خیلی خوب توی وبلاگش در موردش نوشته و من ترجیح می دم تکرار نکنم...