صادقانه در چشمانش نگاه می کنم

اما نگاه او اندکی عمیق تر است

نگاهم را از او می گیرم

به دوردست خیره می شوم

سپیدی

دوستش دارم اما طاقت حرف هایش را ندارم

می خواهد برود، ذره ذره

لبخندش کمی مصنوعی و کج وکوله است

اما نگاهش چیز دیگری است

کوتاه است

تقریباً تا کمر من

برای حرف زدن با او باید خودم را کوتاه کنم

از دستش شاکی ام

قبل ترها که بچه بودم

هر سال می آمد

اما تازگی ها که بیشتر به او احتیاج دارم

سالی چند بار می آید

جداً به او احتیاج دارم برای فرار از آدم های خاکی

به او پناه می برم

آمدنش سوزناک است و پرمشقت

اما باز من دوستش دارم

نمی دانم چرا از ما شاکی است؟

ما که خودمان فکر می کنیم  خوب عالمیم  

نمی دانم تلقی اش از شرق وایرانی چیست؟

نمی دانم شاید هم آدم خوبی نیست؟

که فقط با غربی ها می پرد

حتماً یک چیز هست دیگر

شاید پارتی بازی

شاید تکنولوژی...

وقتی می آید تسکینی می شود برای من

خوبی ها باآمدنش زیاد می شود

انگار ما آدم های دو پای خاکی با هم مهربان تر می شویم

شاید به خاطر سرما...

دستان چوبی اش را می گیرم

وخیره در چشمانش می خواهم با او وداع کنم

با آدم برفی خیالی خودم

که هر سال بی معرفت تر می شود

نمی دانم شاید آدم برفی بهتر از آدم خاکی باشد!

شاید...